زود اما دیر....
سلام کوچولوی خیلی پسرونه بابا و مامان.مثل مروارید توی صدف هر چی خواستیم صورت قشنگتو ببینیم دستتو برنداشتی.دو تا سه تا دوربین و ده ها چشم می خواست ببینتت اما گفتی مروارید تا از صدف بیرون نیاد که نمیشه به خریدارهاش نشونش بدیم.ولی نمیدونی پسرم هنوز نشون نداده چقدر خریدار داری.دل همه واسه دیدنت بی قراره.همه میخوان ببیننت.مامان مهربونت بی قرارتر از همه و نگران سلامتی شازده پسرشه.گاهی می بینم که مرواریدای اشک چشمای زیباشو آروم آروم دور از چشم بابا پاک می کنه و کتاب دعا را باز می کنه روبه آسمون یگانه معبود هستی زمزمه هایی میکنه.من حس مادر را درک نمیکنم.مطمئنم شما هم درک نمیکنی.ولی می دونم مامان معصومه جون ماه هاست خواب راحت نداره.می دونم وقتی میخوا...
نویسنده :
مامان و بابا
13:08